هنرمندی های من

چه زشت

چه زیبا

چه دل انگیز

چه رویای

چه تلخ

چه بخواهی

چه نخواهی

چه باور کنی

چه باور نکنی

من عاشقت شدم!

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:18 توسط faezeh molla| |

شاید خیلی ها از خود بپرسند

یعنی او عاشق کیست؟

ولی اگر از نزدیکانم بپرسند

همه یک اسم را بر زبان می آورند

اسمی که حتی یک لحظه هم

فکرش را نمی کردند

حتی یک لحظه فکر نمی کردند که من

عاشق او باشم

با تمام حرف هایم

با تمام کارهایم

آری باورش سخت است

اما چه کنم

عشق که اجازه نمی گیرد

کم کم و بدان آنکه بدانی

وارد قلبت می شود

و ناگهان با شعله ور شدن

خود را نشان می دهد و می گوید

نباید مرا دست کم می گرفتی...

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:12 توسط faezeh molla| |

به خود در آینه خیره شدم

به خود پوزخند زدم

آرام و با درد گفتم:

 

بالاخره یه آتو داری دستش میدی؟

مگه آدم قحط بود؟

چرا عاشق اون شدی احمق؟

مگه نمی دونستی که بفهمه چه بلایی سرت میاره؟

با این حال همه جا جار میزنی عشقشو؟

انتظار داری به گوشش نرسه؟

اگه بیاد جلوت وایسه می خوای چیکار کنی؟

می خوای چی بهش بگی؟

مثله همیشه با حسرت نگاش کنی؟

آره درست شنیدی

تویی که هیچ وقت حسرت چیزیو نمی خوردی

تا چیزیو خواستی با هر راهی به دستش آوردی

حالا داری حسرت داشتن اونو می خوری؟

یادته وقتایی که اون بهت فحش میدادو تو به ضور بغضتو قورت می دادی؟

یادت رفته وقتایی که تحقیرت می کردو تو جلوش کم نمی آوردی؟

کوش اون دختر پر رو و سر به هوا؟

کوش؟

چرا با هرچیزی به یادش میوفتی؟

چرا همیشه حرف از مرام و مرد بودن میومد اونو به یاد میاوردی؟

چرا فقط تو خیابونایی که می دونی همیشه اونجاست قدم می زنی؟

چرا اونجایی که می دونی ممکنه ببینیش با عشق میری؟

چرا اینطوری شدی؟

چرا اولین چیزی که به ذهنت می رسه چیزاییه که به اون مربوط میشه؟

چرا همیشه از همه کس فقط حال اونو می پرسی؟

مگه اون کیه؟

چیکار کرده؟

چی داشت که تو رو اینطور دیوونه کرد؟

چی داشت که باعث بشه مستش بشی؟

مگه اون چشما چی داشت؟

مگه اون لبخند چی داشت؟

مگه اون چهره چی داشت؟

مگه اون چال کوچیک و محو روی گونه اش که خیلی کمرنگ معلوم میشد چی داشت؟

 

بعد آرام سرم را پایین می اندازم و زیر لب می گویم:

هر چی هست،نفس منه!

نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:56 توسط faezeh molla| |

سال به پایان رسید

و من

هنوز نمی توانم باور کنم

بیشتر از یک سال است

که تو در زندگی

و گوشه ای از قلبم

وارد شده ای

با اینکه از تویی که

برادرانه پا به پایم بودی

گذشتم

اما نمی توانم قلبم را رازی کنم

که از تو

و تمام خوبی هایت

و زیبایی هایی که به زندگی پر غم

و قلب پر دردم دادی

بگذرد

می گوید

مگر او چکار کرده؟

به من بدی کرده

که بخواهم از آن قلب پاک و دوست داشتنی

بگذرم؟

راست می گوید

من هم حرفش را قبول دارم

اما چه کنم که این بار

برای قلب تو از قلبم گذشتم

نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط faezeh molla| |

رفتم

با تمام علاقه ام

با تمام احساساتم

بر پایه اینکه

مرا بد خواندی

حتی جان مادرت را هم

به میان آوردی

اما نمی دانی

تو را که

برادرانه برادری کردی

و خواهرانه عاشقت شدم را

به خاطر آبرویت ترک کردم

به خاطر حرف هایی که می دانستم

حسودان

پشت سر من و تو خواهند زد

رفتم تا

بدان آنکه بدانی

خواهری کنم و

عشقم را نسبت به تو

به خود ثابت کنم

و به کسانی که

نمی دانستند فرق عشق

با هوس چیست..

نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 23:38 توسط faezeh molla| |

کسی نیست که مرا بفهمد

درک کند

شاید هم باشد

ولی چه کسی

آنقدر احمق است

که تنفرش نسبت به کسی

به مرور زمان

تبدیل به عشق شود؟

چه کسی می تواند بفهمد

درک کند مرا؟

عشقی در گذشته تنفر بوده؟

که باورش می شود وقتی

خودم بعد یک سال

به این احساس اعتراف کردم؟

چه کسی؟

نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 23:33 توسط faezeh molla| |

کاش میفهمیدی

این کسی که رو در روی تو ایستاده

با تنفر به تو خیره شده

به تو ناسزا می گوید

با تنفر با تو حرف میزند

در دل

چیزی جز عشقی سوزان نسبت به تو

ندارد

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط faezeh molla| |

 

کاش مثل دیگران

مثل اکثر انسان ها

عاشق فامیل یا یک دوست میشدم

نه کسی که

حتی از حروفی که در اسم من است

وحشتناک بیزار است

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط faezeh molla| |

 

خدا

ثابت کردی بزرگیت را

ثابت کردی

قدرتمندی ات را

دیگر بس است

این دل زخمی من

دیگر طاقت ندارد

ممنون از این که عشق را

مهمان قلبم کردی

ولی آخر چرا او؟

کس دیگری نبود که قلب مرا

اسیر خود کند؟

چرا اینطور

انتقام کارهای بدم را گرفتی؟

شکنجه از این بدتر

نبود؟

خدا

بس است..

رهایم کن

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:56 توسط faezeh molla| |

 

برایش میمیرم

ولی چطور می توانم

عشقی که از تنفر

سر چشمه میگیرد را

ثابت کنم؟

چطور باورم کند وقتی

او هم مثل من

حس گذشته ی مرا دارد؟

مثل منی که در گذشته از او بیزار بودم

از من دوری میکند؟

وقتی ذلش جایی گیر است

من چه کنم؟

نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:51 توسط faezeh molla| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com